یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچکس نبود روزی روزگاری در ولایت غربت پیرزنی بود به نام ننه قمر ننه قمر از مال دنیا فقط یه دختر داشت که اسمش دلربا بود این دلربا خانوم در هفت اقلیم مثل و مانندی نداشت از بس که زشتو بدترکیب و بد ادا بود .یه روز دلربا توی خونه ور دل ننه قمر نشسته بود وداشت به ناخنهاش حنا میگذاشت.
اهی کشید رو کرد به مادرشو گفت:ای ننه می گویند بهار عمر باشد تا چهل سال ٰ با این حساب توپ سال نو را که در کنند دختر یکی یک دانه ات پایش را میگذارد توی تابستان عمرر ٰ بدان واگاه باش که من دوست دارم تابستان عمرم را در خانه ی شوهر سپری کنم و شنیده ام که یک دستگاهی هست که به ان می گویند کامپیوتر ودر این کامپیوتر همه جور شوهر وجود دارد یکی از این دستگاها برایم میخری یا اینکه 00000 ننه قمر لبش را گاز گرفت و دلسوزانه شروع به نصیحت کرد ٰ مردی که توی دستگاه عمل بیاید شوهر بشو و مرد زندگی نیست تازه بچه دارهم که بشوی لابد یا دارا یا سارا میزای یا از این ادم اهنیهای بدترکیب یا چه میدانم پینو کیو 0000وقتی ننه قمر دهانش کف کرد وقلبش گرفتو خسته شد .دلربا شروع کرد به تعریف از کامپیوتر واینترنت وچت واین که شوهر کامپیوتری مثل شوهر راست راسکی است وانقدر گفتو گفت تا ننه